نامه پنجم
تو رفتي و من ماندم يك روز به محل كارم آمدي، دلم فرو ريخت، تو گريسته بودي، مژگان تو به شبنم نشسته بودند و بغض غريبي در گلويت لانه كرده بود. تو برايم گفتي كه بعد از فوت مادرت، پدرت ازدواج مجدد كرده و رفتار نامادري با شما سازگار نيست و تو بايد مي رفتي، آره مي رفتي اصفهان كنار خواهر و برادرت. و من چه خراب شدم، ستون خانه عاشقانه ام فرو ريخت و چه سخت در سكوت به آوار شدن ديوار هاي خانه ي عشقم گوش فرا دادم. وقتي قبل از رفتن به اصفهان براي آخرين بار با هم بيرون رفتيم، هر دو حال عجيبي داشتيم، من مي خواستم وجودت را بكاوم و ببينم آثار عشقي جز عشق من در وجودت رخنه كرده و تو هر بار با صداقت گفتي كه هيچكس در زندگي ات وجود ندارد. با هم در خيابان هايي در تهران پارس دور زديم و طولي نكشيد تو حالت بد شد. هيچكدام ياراي حرف زدن نداشتيم، من سكوت كرده بودم زيرا بغض نمي گذاشت حرفي بزنم و تو نيز سكوت كرده بودي، نمي دانم شايد به خاطر آينده مبهمي كه در انتظارت بود و شايد به خاطر دوري از من و شايد...
نظرات شما عزیزان: